سلـــــــــام دوستام!!چطورین؟؟چه خبر؟؟امتحانا در چه حاله؟؟مال منکه امروز آخریش بود.در کل خوب بود امتحانام
بچه ها دیروز بعد از 5ماه رفتم مدرسه قبلیم و دوستامو دیدم!!نمیدونین چقـــــــــــــــدر خوش گذشت!!شب قبلش از خوشحالی نتونستم بخوابم فقط 1ساعت و نیم خوابم برد!صبح رفتم مدرسه بچه ها امتحان زبان داشتن.حدودا 5دیقه وایسادم که دوستام دونه دونه اومدن پایین.همشونو بغل کردم دلم براشون تنگ شده بود.به هیچکسم نگفته بودم که میخوام برم.همه سورپریز شدن!ولی دل تو دلم نبود که زودتر دوستای صمیمیو ببینم!اولین نفر دنیز اومد پایین.تا دیدتم سریــع دوید اومد بغلم!وااای خدا چقـــــدر آروم شدم وفتی بغلش کردم!دلم کلــــی واسه بغلاش تنگ شده بود..یه 5دیقه ای تو بغل هم بودیم که بلاخره دل کندیم!!بعدش آیسودا اومد.تا منو دید و بغلش کردم ادای غش کردنو درآورد! خیــلی خوشحال شده بود.بعدشم ستایش و همه ی دوستامو دیدم و رفتیم بیرون مدرسه و چندتا عکس خیـــلی باحال گرفتیم با هم.کادوی تولد دنیزو هم که 2ماه پیشم مونده بود دادم بهش! یه ربعی با هم بودیم که سرویس دنیز اومد و مجبور شد بره وقتی رفت دپرس شدم دیگه دلم نمیخواست بمونم اونجا!دوست داشتم برم خونه ولی هنوز آیسودا و ستایش بودن.بعدشم ستایش رفت و با آیسودا رفتیم پاساژ نزدیک مدرسه و یه دور زدیم و حرف زدیم.ساعت 10هم مامانش اومد دنبالش و رفت..منم یه ربع بعدش رفتم خونه.خلاصــه که روز فووووووووووق العاده ای بود که کلـــــی برام خاطره شد مخصوصا اونجاهاش که همه از دیدنم تعجب کردن و خوشحال شدن!کاش بازم تکرار شه و دوباره بتونم برم ببینمشون
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه عجب
کوفت
واقعا دیدن دوستا اونم بعد از یه مدت طولانی چه لذتی داره
آره خیلى..اما به دوریش نمیارزه
بی ذوقـــــــــــــــــــــ اعصاب نداریاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدا کنه آخر این هفته همدیگرو ببنیم حرف زیاد دارم واسه گفتننننننننننننننننن
فکر نمیکنم ببینیم!
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را میبره و از میانشون میگذره از بعضی آدمها بگذری و برای همیشه قائله رنج آور را تمام کنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
بزرگترین مصیبت برای یک انسان اینه که نه سواد کافی برای حرف زدن داشتهباشه نه شعور لازم برای خاموش ماندن.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
شاید کسی که روزی با تو خندیده رو از یاد ببری، اما هرگز اونی رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنی.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگترین هنر دنیاست.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
از درد های کوچیکه که آدم می ناله؛ ولی وقتی ضربه سهمگین باشه، لال می شه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
اگر بتونی دیگری را همونطور که هست بپذیری و هنوز عاشقش باشی؛ عشق تو کاملا واقعیه.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
همیشه وقتی گریه می کنی اونی که آرومت میکنه دوستت داره اما اونی که با تو گریه میکنه عاشقته.
به یکجایی از زندگی که رسیدی، می فهمی
کسی که دوستت داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینکه بگه دوستت دارم میگه مواظب خودت باش.(این جمله مهمه)
و بالاخره خواهی فهمید که :
همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
من شنیده ام که می گه به ... مواظب خودت باش........
دارم میمرم.....
قشنگ بود ولی نفهمیدم کی هستی!
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااللللللللللللللللللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ببببببببببببببووووووووووووود خیلی خوب بوووووووووووووووووووووووووود
خیــــــــــــــلی
سلام اتفاقی از وبت دیدن کردم ولی چقد ساده و قشنگ نوشتی جوریکه منم یاد دوران قشنگ مدرسه افتادم،واقعا یادش بخیر
امیدوارم زود به زود بهت سر بزنم
مرسی
یاسی جون مطالبتم زیاد کن
حیفه وب به این قشنگی مطالبش کم باشه